دوستان هفته نامه آذرپیام تماس گرفته بودند با جمعی دیگر از دوستان و از دغدغه های آن ها پرسیده بودند در آستانه سال نو. با این که فکر نکرده بودند شاید من هم دغدغه هایی داشته باشم ولی اجالتا به دغدغه دانم مراجعه کردم و دیدم هست هنوز چیزهایی از این جنس.

دوستی دارم به اسم حبیب که به قول راوی کتاب «کوچه نقاش ها» (این روزها شدیدا مشغول خواندن و لذت بردنش هستم) از سینه سوخته هاست. من و حبیب در یک جناح بندی هرکدام طرفدار یک سر دعواییم. هر وقت هم صحبت آن جناح بندی باشد شدیدا و بدون ذره ای کوتاه آمدن سر مواضعمان محکم ایستاده ایم و آنقدر داد و بیداد راه می اندازیم که حنجره مان می گیرد (مثل امشب). اما من و همین حبیب هرکجا کارمان گیر باشد و به قول ترجمه شده یک ضرب المثل ترکی مرغمان به لانه نرود، فوری می دویم سراغ هم. از خوش و بش هم که کم نمی گذاریم. یکی از دغدغه هایم این است که چه می شد جناح های ما (اعم از سیاسی و ورزشی و اجتماعی و...) مثل من و حبیب بودند. پافشاری بر مواضع، بدون توهین؛ بدون تحقیر طرف مقابل؛ بدون آرزوی مرگ و خاری برایش.

دغدغه ام این است که مردم کشورم و نه کشورم که ارض، همه خیرخواه یکدیگر می بودند.

دغدغه دیگرم چندملیارد چینی و هندی است که هنوز که هنوز است بت می پرستند. بگذریم از ملیون ها مسلمان و مسیحی و یهودی که بت بزرگ هوای نفس می پرستند. اما گل و گاو خدا دانستن دردی دارد...

فیلمی سینمایی هست که اسمش یادم رفته اما اگر اشتباه نکنم هنرپیشه های خودمان در قبرس آن را ساخته اند. در هواپیمای سمپاش ماده ای می ریزند که روی سر هر که میافتد راست گویش می کند. کاش همچین هواپیما و ماده ای بود و عالم را با آن سمپاشی می کردم. دروغ این روزها خیلی زیاد شده. در فوتبالمان، در خنده هایمان، در سیاستمان، در گریه هایمان، در «دوستت دارم» گفتن هایمان و... کاش تجسم دروغ همیشه مقابل چشممان بود.

بهاری دیگر رسید. سالی از عمرمان گذشت. یک قدم به مرگ نزدیک تر شدیم. به زنگ حساب.

کار من و تو بدین درازی/ آگاه کنم که نیست بازی

تا مایه طبع ها سرشتند/ ما را ورقی دگر نوشتند

تا در نگریم و راز جوییم/ سرمایه کار باز جوییم

هر گونوز بایرام؛ بایراموز موبارک